سلام راوی مجنون،سلام راوی خون نگاه کن! که نگاهت غزل غزل مضمون تو در مسیر خدا در میان خوف و رجا نشسته روی لبانت تبسمی محزون به اعتقاد تو سیاره رنج می خواهد جهان چه فایده لبریز باشد از قارون جهان برای تو زندان، برای تو انگور جهان دسیسهء هارون و نقشهء مآمون درون من برهوتی ست از حقیقت دور از این سراب مجازی مرا ببر بیرون چگونه طاقت ماندن؟ مرا ببر با خود از این زمانه به فردای دیگری، اکنون نگاه کن! که نگاهت روایت فتح است سپاه چشم تو کرده است فکه را مجنون به سمت عشق پریدی خدانگهدارت تو مرتضایی و دستان مرتضی یارت... "سید حمید رضا برقعی"
ارسال نظر
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
نگاه کن! که نگاهت غزل غزل مضمون
تو در مسیر خدا در میان خوف و رجا
نشسته روی لبانت تبسمی محزون
به اعتقاد تو سیاره رنج می خواهد
جهان چه فایده لبریز باشد از قارون
جهان برای تو زندان، برای تو انگور
جهان دسیسهء هارون و نقشهء مآمون
درون من برهوتی ست از حقیقت دور
از این سراب مجازی مرا ببر بیرون
چگونه طاقت ماندن؟ مرا ببر با خود
از این زمانه به فردای دیگری، اکنون
نگاه کن! که نگاهت روایت فتح است
سپاه چشم تو کرده است فکه را مجنون
به سمت عشق پریدی خدانگهدارت
تو مرتضایی و دستان مرتضی یارت...
"سید حمید رضا برقعی"